شهید غلامرضا رهبر

آخرین باری که غلامرضا رهبر را دیدم، در قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله) در شلمچه بود؛ در سنگری که شب، عملیات در آن بودیم. چون سنگر بسیار کوچک بود، آن شب، برادر رهبر داخل ماشین خوابیده بود. نماز صبح را که خواندم، مشغول تهیه اخبار عملیات شب گذشته شدم که سرو کله او پیدا شد. بدون مقدمه پرسید: «حاجی چه خبر؟»
گفتم: «به لطف خدا و عنایت امام زمان (عجل الله علیه و آله و سلم) عملیات خوب پیش رفته».
بی آن که بپرسم شب را کجا و چطور گذرانده، کالک عملیّات را باز کردم و او را نسبت به وضعیت قبل از عملیات و وضعیت بعد از عملیات و نحوه ی پیشروی بچه ها توجیه کردم، آمار و ارقامی را که تا آن لحظه از انهدام تانک ها و تجهیزات دشمن داشتم. به همراه آمار اسرای عراقی به او دادم و منطقه ی مناسب فیلمبرداری را هم برایش معیّن کردم. رهبر سؤالات مختصری کرد و بعد مثل همیشه با عجله گفت: «من بروم تا هوا روشن نشده، خودم را به منطقه برسانم».
کمی بعد، قبل از حرکت پرسید: «حاجی، قرآن داری؟»
گفتم: «آره»
قرآنی را که در کوله پشتی ام داشتم، در آوردم و به او دادم. با گرفتن قرآن، التهاب او به آرامش خاصی تبدیل شد. قرآن را بوسید و بر پیشانی نهاد. سپس رفت گوشه ای و آن را باز کرد و من دیگر چیزی نفهمیدم. لحظاتی بعد، قرآن را بست، بوسید و به من پس داد. سپس کیف خود را باز کرد و کاغذهای یادداشتی را که به هنگام ثبت گزارش از آن ها استفاده می کرد، درآورد. با نگاهی مختصر به آن یادداشتها، متوجه شدم که آیات راجع به قتال و جهاد را به تفکیک نوشته و ترجمه ی ساده ای هم در زیر آیات آورده است. در دلم شوری مرموز افتاده بود. نمی خواستم از او جدا شوم. وقتی می خواست برود، گفتم: «صبر کن، من هم با تو می آیم».
به سنگر عملیّات رفتم تا وسایلم را بردارم، اما چشمم به برگه های اخبار افتاد که باید ساعت هشت صبح از رادیو پخش می شد.
دیدم اگر بروم، این کار زمین می ماند و کسی نیست که خبر اول عملیات را به رادیو برساند. این بود که از رفتن منصرف شدم، و رهبر به همراه اکیپ خود عازم منطقه شد. هنوز دو ساعت از رفتن آنها نگذشته بود که در سوله باز شد و افراد اکیپ که برادر قلمبر هم جزء آنها بود، با ظاهری خاک آلود، مضطرب و نگران وارد سنگر شدند و بدون مقدمه راجع به رهبر حرف زدند.
شتابزده و نگران پرسیدم: «چی شده؟!»
گفتند: «حاجی، رهبر را گم کردیم».
- «چطوری؟»
- مشغول تهیه فیلم و گزارش بودیم که خمپاره ای بین ما و او منفجر شد و هر کدام به یک طرف پرت شدیم و رهبر هم مجروح شد»
من که حسابی کلافه شده بودم، گفتم: «خوب حالا رهبر کجاست؟»
گفتند: «وقتی به خودمان آمدیم، دیگر رهبر را ندیدیم».
پرسیدم: «پس او را مجروح رها کردید و آمدید».
با حالتی عصبی فریاد زدم: «زود برگردید و رهبر را پیدا کنید».
یکی از آن ها گفت: «نمی دانیم وضعش چطور است. بچه ها می گفتند او را روی یک نفربر گذاشته اند که ببرند اورژانس».
با اضطراب و التهاب، جمله اش را قطع کرده، دوباره حرفم را تکرار کردم. آن ها هم وقتی التهاب و ناراحتی مرا دیدند، با اینکه حال و وضع خودشان هم تعریفی نداشت، از قرارگاه خارج شدند تا شاید خبری از رهبر بیاورند. همه سخت نگران بودیم. گویا شیرینی پیروزیهای عملیات کربلای پنج در کام تمام کسانی که این خبر را شنیده بودند، یکباره تلخ شده بود. خبر، یک خبر عادی نبود. رهبر، چهره ای بود که همه او را می شناختند و توصیف عملیات، با صدای او جلوه ی خاصی پیدا می کرد. مدّتی بعد، اکیپ صدا و سیمای مرکز اهواز به قرارگاه برگشتند؛ نگران و ناامیدتر از دفعه ی قبل. از تمام بیمارستان های منطقه و اهواز، و سپس طی تلکسی، از تمام بیمارستان هایی که در سطح کشور، مجروحان جنگی را می پذیرفتند. سراغ غلامرضا را گرفتند، اما راهی به جایی نبردند.
دل همه ی ما خوش بود که باز هم صدای گرم او را خواهیم شنید؛ اما کم کم به این یقین می رسیدیم که رهبر را برای همیشه از دست داده ایم.
خبر انتقال او با یک نفربر به بیمارستان پشت خط و کسی که در تخلیه ی پیکر رهبر کمک کرده بود، مجدداً بررسی و پیگیری شد، اما باز هم به نتیجه نرسیدیم. بعضی ها می گفتند دیده اند که وقتی پیکر مجروح رهبر روی نفربر بود، گلوله ی دیگری در کنارش منفجر شد و او را به آبگیری که نسبتاً عمیق و گسترده بود، پرتاب کرد. عدّه ای می گفتند: «با انفجار گلوله ی دوم، نفربری که رهبر را حمل می کرده، آتش گرفته و رهبر در چنین وضعی شهید شده».
*
در عملیّات کربلای چهار، رهبر را دیدم که در زیر آتش سنگین عراقی ها، سوار بر قایق، سینه ی اروند را می شکافد و جلو می رفت. ما این طرف اروند رود بودیم، مجبور بودیم با صدای هر خمپاره ای، در پشت خاکریز پناه بگیریم. اما رهبر شجاعانه پیش می رفت. به نیروی خط شکنی می ماند که به جای کلاش و آر پی جی، میکروفون و دوربین فیلمبرداری به دست گرفته بود و پیش می رفت؛ با همان صفا، سادگی، صداقت، تواضع، پشتکار و شجاعتی که در تک تک بسیجیان وجود داشت. او از مرگی نمی هراسید و مشتاقانه به پیشواز خطر می رفت، او همواره گزارشهای خود را به آیات قرآن مزّین می کرد. (1)

پی نوشت ها :

1. روایت عشق، ص 128.

منبع مقاله :
(1389)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 9، تهران: قدر ولایت، چاپ اول